قطع کردن. بریدن. دفع کردن: و بعضی (داروها) خلط غلیظ را تقطیع کند و رقیق کند، خاصه آنچه در سینه و شش بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، (اصطلاح عروض) برای یافتن بحر شعری، آنرا به اجزاء تقسیم کردن. تجزیه کردن شعری به اجزاء عروض. به اجزا جدا کردن شعری و مقابل کردن آن با میزانی که در دست است. رجوع به تقطیع شود
قطع کردن. بریدن. دفع کردن: و بعضی (داروها) خلط غلیظ را تقطیع کند و رقیق کند، خاصه آنچه در سینه و شش بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، (اصطلاح عروض) برای یافتن بحر شعری، آنرا به اجزاء تقسیم کردن. تجزیه کردن شعری به اجزاء عروض. به اجزا جدا کردن شعری و مقابل کردن آن با میزانی که در دست است. رجوع به تقطیع شود
مقدر گردانیدن: ایزد عز ذکره... تقدیر کرده است که ملک را انتقال می افتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 91). وی خود پیر شده است و ضعیف گشته و نالان، و عمرش سرآمده و من زندگانی وی خواهم تا خدای عزوجل چه تقدیر کرده است. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 129). و بر آن خدای عزوجل واقف است که تقدیر کرده است. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 347). و حق تعالی تقدیر کرده تا گروهی درویش باشند. (منتخب قابوسنامه ص 22). گرنه با کام تو بود این همه تقدیر چرا به همه عمر چنین خواب و خورت کام و هواست ورتو خود کرده ای تقدیر چنین برتن خویش صانع خویش تویی پس خود و این قول خطاست. ناصرخسرو. ضمیر تو چه سگالد خجسته تدبیری خدای جل جلاله چنان کند تقدیر. امیر معزی (از آنندراج). هرآن بلا که خدای جهان کند تقدیر در آن صبورنبودن ز ما خطا باشد. عبدالواسع جبلی. این همه دردسر ز عشق زر است ورنه روزی ضمان کند تقدیر. خاقانی. ، اندازه گرفتن: و مهندس سخت استاد بود. نام او برازه. تقدیر کرد که نشیب آن آب بکدام جانب تواند بودن. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 137). و عضدالدوله تقدیر کرد که چون این بند می بساخت آب رود کر بر آن صحرای عظیم می گرفت. (فارسنامه ایضاً ص 151) ، در فارسی امروزی، قدردانی کردن. ترحیب و ستایش کردن از خدمت و زحمت و فعالیت کسی. بهمه معانی رجوع به تقدیر و دیگر ترکیبهای آن شود
مقدر گردانیدن: ایزد عز ذکره... تقدیر کرده است که ملک را انتقال می افتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 91). وی خود پیر شده است و ضعیف گشته و نالان، و عمرش سرآمده و من زندگانی وی خواهم تا خدای عزوجل چه تقدیر کرده است. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 129). و بر آن خدای عزوجل واقف است که تقدیر کرده است. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 347). و حق تعالی تقدیر کرده تا گروهی درویش باشند. (منتخب قابوسنامه ص 22). گرنه با کام تو بود این همه تقدیر چرا به همه عمر چنین خواب و خورت کام و هواست ورتو خود کرده ای تقدیر چنین برتن خویش صانع خویش تویی پس خود و این قول خطاست. ناصرخسرو. ضمیر تو چه سگالد خجسته تدبیری خدای جل جلاله چنان کند تقدیر. امیر معزی (از آنندراج). هرآن بلا که خدای جهان کند تقدیر در آن صبورنبودن ز ما خطا باشد. عبدالواسع جبلی. این همه دردسر ز عشق زر است ورنه روزی ضمان کند تقدیر. خاقانی. ، اندازه گرفتن: و مهندس سخت استاد بود. نام او برازه. تقدیر کرد که نشیب آن آب بکدام جانب تواند بودن. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 137). و عضدالدوله تقدیر کرد که چون این بند می بساخت آب رود کر بر آن صحرای عظیم می گرفت. (فارسنامه ایضاً ص 151) ، در فارسی امروزی، قدردانی کردن. ترحیب و ستایش کردن از خدمت و زحمت و فعالیت کسی. بهمه معانی رجوع به تقدیر و دیگر ترکیبهای آن شود
بمعنی بیان مطلب و اظهار استعمال شده و میشود. (حاشیۀ برهان چ معین). بیان کردن. شرح کردن: و چون این فصل تقریر کرده شود و خان نشاط کند که عهد بسته آید و عده ای بستانی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 211). شک نیست که معتمدان حاجب این حال تقریر کرده باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 335). بنشین با وزیر خویش خرد رفتنت را نکو بکن تقریر. ناصرخسرو. و پیش از آنکه خیانت من تقریر کند من او را بترک امانت و تعرض و خیانت متهم گردانم... (سندبادنامه ص 73). اما متعنتان در کمینند و مدعیان گوشه نشین اگر آنچه حسن سیرت تست بخلاف تقریر کنند که را مجال مقالت باشد. (گلستان). و مستمع را بسی منتظر باید بود تا او تقریر سخن کند. (گلستان). آن کس که خطای خویش بیند که رواست تقریر مکن صواب نزدش که خطاست. سعدی. با سر زلف تو مجموع پریشانی خویش کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم. حافظ. دانی که چنگ و عود چه تقریر می کنند پنهان خورید باده که تعزیر می کنند. حافظ (از حاشیۀ برهان چ معین). زبان، شکسته تر است از قلم نمیدانم که شرح خود بکدامین زبان کنم تقریر. سنجر کاشی (از آنندراج). به رویی که همچشمی گل کند به مویی که تقریر سنبل کند. ملا طغرا (ایضاً). ، کنایه از سخنی باشد که از آن تغلب و تصرف دیوانی ظاهر شود. (برهان) (از آنندراج) : ملکهای شام را ترتیب داده یک بیک مالهای روم را تقریر کرده سربسر. امیر معزی (از آنندراج). امارت و قیادت جیوش بر قاعده اسلاف بر وی تقریر کرد و او را عمادالدوله لقب داد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 110). رجوع به تقریر و دیگر ترکیبهای آن شود
بمعنی بیان مطلب و اظهار استعمال شده و میشود. (حاشیۀ برهان چ معین). بیان کردن. شرح کردن: و چون این فصل تقریر کرده شود و خان نشاط کند که عهد بسته آید و عده ای بستانی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 211). شک نیست که معتمدان حاجب این حال تقریر کرده باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 335). بنشین با وزیر خویش خرد رفتنت را نکو بکن تقریر. ناصرخسرو. و پیش از آنکه خیانت من تقریر کند من او را بترک امانت و تعرض و خیانت متهم گردانم... (سندبادنامه ص 73). اما متعنتان در کمینند و مدعیان گوشه نشین اگر آنچه حسن سیرت تست بخلاف تقریر کنند که را مجال مقالت باشد. (گلستان). و مستمع را بسی منتظر باید بود تا او تقریر سخن کند. (گلستان). آن کس که خطای خویش بیند که رواست تقریر مکن صواب نزدش که خطاست. سعدی. با سر زلف تو مجموع پریشانی خویش کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم. حافظ. دانی که چنگ و عود چه تقریر می کنند پنهان خورید باده که تعزیر می کنند. حافظ (از حاشیۀ برهان چ معین). زبان، شکسته تر است از قلم نمیدانم که شرح خود بکدامین زبان کنم تقریر. سنجر کاشی (از آنندراج). به رویی که همچشمی گل کند به مویی که تقریر سنبل کند. ملا طغرا (ایضاً). ، کنایه از سخنی باشد که از آن تغلب و تصرف دیوانی ظاهر شود. (برهان) (از آنندراج) : ملکهای شام را ترتیب داده یک بیک مالهای روم را تقریر کرده سربسر. امیر معزی (از آنندراج). امارت و قیادت جیوش بر قاعده اسلاف بر وی تقریر کرد و او را عمادالدوله لقب داد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 110). رجوع به تقریر و دیگر ترکیبهای آن شود
کوتاهی کردن و گناه و خطا کردن. (ناظم الاطباء) : تقصیر نکرد خواجه در ناواجب من در واجب چگونه تقصیر کنم. رودکی. من اندر خدمتش تقصیر کردم درخت خدمت من گشت بی بر. فرخی. نکرد رای تو تقصیر در مصالح ملک سپهرهم نکند در هوای تو تقصیر. معزی (از آنندراج). فردات برم به خرفروشان گویم خر کیست نادر و تیر و آنگه ده به چوب ده به گردن با تو که کند به چوب تقصیر. سوزنی. هیچ تقصیر در معزایش مکنید ار موافقان منید. خاقانی. به تقصیری که از حد بیش کردم خجالت را شفیع خویش کردم. نظامی. مهین بانو به درگاه جهانگیر نکرد از شرط خدمت هیچ تقصیر. نظامی. نباشد پردۀ بیگانگی جز بال و پر صائب مکن در سوختن تقصیر اگر بال و پری داری. صائب (از آنندراج)
کوتاهی کردن و گناه و خطا کردن. (ناظم الاطباء) : تقصیر نکرد خواجه در ناواجب من در واجب چگونه تقصیر کنم. رودکی. من اندر خدمتش تقصیر کردم درخت خدمت من گشت بی بر. فرخی. نکرد رای تو تقصیر در مصالح ملک سپهرهم نکند در هوای تو تقصیر. معزی (از آنندراج). فردات برم به خرفروشان گویم خر کیست نادر و تیر و آنگه ده به چوب ده به گردن با تو که کند به چوب تقصیر. سوزنی. هیچ تقصیر در معزایش مکنید ار موافقان منید. خاقانی. به تقصیری که از حد بیش کردم خجالت را شفیع خویش کردم. نظامی. مهین بانو به درگاه جهانگیر نکرد از شرط خدمت هیچ تقصیر. نظامی. نباشد پردۀ بیگانگی جز بال و پر صائب مکن در سوختن تقصیر اگر بال و پری داری. صائب (از آنندراج)